کسب درآمد پاپ آپ
امروز: شنبه 26 آبان 1403
دسته بندی محصولات
بخش همکاران
بلوک کد اختصاصی

ناســیونالیسـم

ناســیونالیسـم دسته: حقوق
بازدید: 28 بار
فرمت فایل: doc
حجم فایل: 259 کیلوبایت
تعداد صفحات فایل: 256

ناســیونالیسـم در 256صفحه در قالب فایل ورد قابل ویرایش

قیمت فایل فقط 7,900 تومان

خرید

 ناســیونالیسـم 

1- تعریف دولت و عناصر آن

مفهوم دولت[1] تا سده‌ی شانزدهم رواج سیاسی نیافت. نخستین كاربرد آن در بحث عملی به نیكولو ماكیاولی[2] (1527-1469) نسبت داده می‌شود. مفهوم دولت نو در بخش عمده‌ی اروپای سده‌های میانه، به تدریج پدیدار شد، در آن زمان دولت را با اقتدار عالی برابر می‌دانستند. متفكّران و پژوهشگران سیاسی در مورد تعریف دولت توافق نظر ندارند و این اختلاف نظر بیش از هر چیز به گوناگونی اندیشه‌ها در مورد سرشت دولت كه بر تعریف‌ها اثر می‌گذارد، مربوط است. باید گفت كه روی هم رفته سه گونه تعریف از دولت وجود دارد: تعریف فلسفی، تعریف سیاسی و تعریف حقوقی.

1-1  تعریف فلسفی:  دارای یك هدف اصلی است: كه ویژگی‌های ضروری و بسنده‌ی دولت كمال مطلوب، دولت خوب، یا دولت كامل را توصیف می‌كند از لحاظ فلسفی سه مكتب وجود دارد:

الف- دولت برای ایجاد هماهنگی میان اجزای گوناگون و ضروری جامعه وجود دارد. این نظریه به فیلسوفانی مانند افلاطون، ارسطو، آباء كلیسا- از جمله آكوئیناس- و همچنین سیسرون تعلق دارد.

ب‌-  دولت در نتیجه‌ی یك «قرارداد اجتماعی» به وجود آمده است. این نظریه به فیلسوفانی مانند هابز، و روسو تعلق دارد.

پ- دولت در نتیجه مبارزه میان نیروهای متضّاد اجتماعی پدیدار شده است. ماركس و پیروان او این نظر را ارائه كرده‌اند.

1-2  تعریف سیاسی:  در این نظر گفته می‌شود كه جامعه از صورت بندی‌های بسیار ساده تا بسیار پیچیده، بر پایه‌ی تغییرات در نظام تولید، رشد می‌یابد؛ زیرا انسان نیازهای اساسی دارد كه بدون تولید كردن تأمین نمی‌شود. در جریان این تولید، گروه‌ها و طبقات اجتماعی و اقتصادی پدیدار شدند. ماركس و انگلس عقیده داشتند كه در روند پیدایش طبقات، كار انسان از او بیگانه شد و انسان پیوسته می‌كوشد تا بر خودبیگانگی مادی و معنوی فائق آید.

1-3  تعریف حقوقی:  دولت آن واحدی است كه باید این ویژگی‌ها را داشته باشد:

سرزمین، ملّت(جمعیّت)، حاكمیت(انحصار قدرت)، حكومت.  

قبل از پرداختن به عناصر بنیادی دولت، به تعریف جامعی از دولت می‌پردازیم كه «ژرژ بوردو»[3]از سیاست‌شناسان بنام  فرانسه بیان كرده است: «دولت، «قدرت نهادینه» است. زیرا دولت نهادی است كه از طریق سازمان‌های خود به حاكمیّت ملّی تبلور می‌بخشد و اداره‌ی امور همگانی را بر عهده می‌گیرد، بدون آنكه جنبه شخصی یا گروهی داشته باشد» (نقیب‌زاده، 1380: 179).

دولت به عنوان مجموعه‌ای بسیار پیچیده كه بر تمامی نظام اجتماعی انسان تسلّط دارد، بر بنیادهایی استوار است كه بدون این عناصر نمی‌تواند پیوندی ارگانیك متعادل و یكپارچه به وجود آورد و این عناصر عبارتند از:

سرزمین:  ژان گاتمن[4] این تعریف را از سرزمین در رابطه با «حاكمیت» حكومت ارائه داده است: سرزمین بخشی از جلوه‌گاه جغرافیایی است كه با ادامه فیزیكی قلمرو یك حكومت برابری پیدا می‌كند. این مفهوم گستره فیزیكی و حمایت سیاسی است كه یك ساختار حكومتی به خود می‌گیرد. این مفهوم، پهنه فیزیكی یك سیستم سیاسی را معرفی می‌كند كه در حكومتی ملّی[5] و یا در بخشی از آن كه از گونه‌ای اقتدار برخوردار باشد، قوام می‌گیرد (مجتهدزاده، 1381: 38-39).

ملّت:  اندیشه‌ی ملّت در انقلاب فرانسه اعتبار خاصی پیدا كرد و دولت‌ها به اعتبار نمایندگی ملّت خود قدر و قیمت پیدا كردند. وطن‌پرستی و ملّت‌‌خواهی از قدیم در ژرفای اندیشه انسان‌ها وجود داشته است و ادبیّات همه‌ی كشورها جلوه‌های زیبایی از آن را به نمایش گذاشته‌اند. امّا دولت‌های امروز كه به «دولت- ملّت» هم مشهورند عنصر دوم خود را از انقلاب فرانسه به بعد باز یافتند، هر دولتی كه صاحب ملّتی یكپارچه، همبسته و متّحد باشد از قدرت و قوام و پشتوانه عظیمی برخوردار است.

حاكمیّت:  بر قدرت قانونی بالاتر و برتری دلالت می‌كند كه هیچ قدرت قانونی دیگری، برتر از آن وجود ندارد. «حاكمیت دو جنبه دارد:

جنبه‌ی اوّل آن، برتری داخلی دولت در سرزمین خویش است و مفهوم جنبه‌ی دوّم آن، این است كه دولت استقلال خارجی كامل داشته و از مداخله‌ی دولت و یا قدرت سیاسی دیگری مانند سازمان‌های بین‌المللی بری است» (طاهری، 1378: 82).

در عین حال باید اذعان كرد كه مفهوم حاكمیّت جنبه اطلاق خود را از دست داده است. وابستگی متقابل اقتصادی، وجود نیروهای فراملّی و مداخله سازمان‌های بین‌المللی حاكمیّت دولت‌ها را تضعیف كرده است.

حكومت:  اگر مسأله‌ی حاكمیّت حل شود سازمانی لازم است تا به این حاكمیّت عینیّت بخشد. آن سازمان، حكومت است كه با اراده‌ی مردم و تأیید آن‌ها شكل می‌گیرد. سه عنصر دیگر حالتی تأسیسی دارند و وظیفه‌ای بر عهده‌ی آن‌ها نیست. «تنها حكومت است كه به عنوان عنصر زنده، كار تدوین استراتژی، برنامه‌ریزی و انجام وظایف دولت را بر عهده دارد و در نتیجه بصورت چشم‌گیرترین عنصر دولت در عرصه‌ی زندگی یك ملّت جلوه‌گر می‌شود و باید از كارآیی بالایی برخوردار باشد» (نقیب‌زاده،1380: 182-185).

2- تعریف ملّت و عناصر آن

كلمه‌ی «ملّت»[6] كه از قرن سیزدهم باب شده، از واژه ای به معنی متولّد شدن[7] مشتق شده است. این كلمه در شكل «نیشن»، اشاره به گروهی از مردم داشت كه بر مبنای اصل و نسب یا محلّ تولّد، با یكدیگر پیوند داشتند. بنابراین كلمه‌ی «ملّت» در كاربرد اوّلیه آن، دلالت بر یك نسل از مردم یا یك گروه نژادی داشت، امّا فاقد اهمیّت سیاسی بود. فقط در اواخر قرن هجدهم بود كه این واژه بار سیاسی یافت.

در دایره‌المعارف ناسیونالیسم، ملّت این گونه تعریف می‌گردد: «ملّت اجتماعی متصوّر و مفروض است كه اعضایش، برپایه‌ی اسطوره‌های جغرافیایی و دنیای جغرافیایی مشترك، به آن احساس تعلّق می‌كنند، و نیز اجتماعی سیاسی و سرزمینی از منافع است كه اعضایش تجهیز شده‌اند تا از راه كسب حاكمیّت بیشتر بر مكانی كه خانه یا وطن خود می‌دانند، كنترل آینده خویش را به دست گیرند» (ماتیل، 1383: 365).

گروهی معتقدند هر ملّتی دارای خصوصیاتی می‌باشد از قبیل محلّ زندگی، نژاد، مذهب، زبان، مشی سیاسی و وفاداری به یك سازمان سیاسی خاص، رسوم و آداب مشترك كه این عوامل را می‌توان عناصر متشكله «ملّت» دانست. همین عوامل هستند كه باعث تشخیص ملیّت‌های مختلف از یكدیگر می‌باشند، ولی ضروری‌ترین عامل تشكیل‌دهنده ملیّت اراده متحّدی است كه بین افراد آن ملیّت به‌وجود می‌آید و صرف وجود همین اراده است كه ناسیونالیسم را به وجود می‌آورد (انصاری، 1345: 11).

با توجه به تعریف ملّت، عناصر تشكیل‌دهنده آن با تعریفی اجمالی از هر یك در ذیل ارائه می‌گردد:

زبان:  یكی از عناصر مهمّی كه در وحدت یك گروه انسانی مؤثر است، زبان است. اكثر كشورهایی كه در جهان امروز وجود دارند، هر كدام دارای یك زبان مشترك هستند كه ساكنان آن كشور بدان تكّلم می‌كنند. درپاره‌ای از موارد، گروه‌های جدایی ‌طلب، تجزیه طلب، از زبان به عنوان سمبل آرزوهای ناسیونالیستی و میهن‌خواهی استفاده می‌كنند كه به این گونه زبان‌ها، زبان‌های سیاسی می‌گویند.

 نژاد:  عنصر مهمّ دیگر كه در پیدایش ملّت مؤثر دانسته شده است، نژاد است. در این زمینه بعضی از اندیشمندان معتقد به برابری نژادی نیستند، بلكه معتقدند برخی از آنها بر برخی دیگر برتری دارند.

مذهب:  مذهب نیز از جمله عوامل تشكیل‌دهنده‌ی اجتماعات است و قبل از گسترش مدرنیته، تقسیم جهان بر پایه این عامل استوار بود، كه پس از آن نقش عامل مذهب در تشكیل اجتماعات كم‌رنگ‌ تر شد.

سرزمین یا محدوده جغرافیایی:  عنصر دیگری كه در تشكیل ملّت سهم نسبتاً زیادی دارد، محدوده جغرافیایی است. وحدت سرزمین نقش فراوانی در وحدت ملّت دارد.

تاریخ و فرهنگ:  تاریخ و فرهنگ ارتباط تنگاتنگی با یكدیگر دارند، به نحوی كه رویدادهای تاریخی باعث ایجاد روحیّات و آداب و رسوم خاصّی در بین مردم می‌شوند و تأثیر فراوانی در ایجاد و استحكام پیوند‌های آنها دارند، زیرا نوعی حافظه تاریخی مشترك پدید می‌آورد كه انسان‌ها، همواره بدان رجوع می‌كنند.

 روابط اقتصادی و عامل تاریخی:  عنصر دیگری كه در تشكیل ملّت نقش دارد، روابط اقتصادی در میان افراد یك جامعه است و صرف وجود مردمانی خاص در قلمروی معین نیست كه یك ملّت را پدید می‌آورد بلكه مراودات و ارتباطات بین این افراد نیز در تشكیل ملّت مؤثر می‌باشند، و بالاخره علاوه بر تمام عواملی كه تاكنون به آن پرداخته شد، نقش عامل سیاسی نیز در فرآیند ملّت ‌سازی بسیار قوی است تا جایی كه در پاره‌ای از موارد نقش سایر عناصر متشكله ملّت از قبیل زبان، نژاد، مذهب و ... تحت‌الشعاع این عامل واقع می‌‌شود. تفاوت در عناصر فوق سبب پیدایش ملّیت‌های مختلف می‌گردد (قمری،1380: 10-19).

3-  ناسیونالیسم

پس از بحث‌هایی كه راجع به ملّت و عناصر تشكیل‌دهنده‌ی آن شد، در این‌جا به تعاریف ناسیونالیسم پرداخته می‌شود. باید توجّه داشت كه درباره‌ی مفهوم ناسیونالیسم هنوز تعریف دقیق و واحدی ارائه نشده است و صاحب‌ نظران در این مورد هم‌نظر نیستند و یكی از دلایل مهمّی كه باعث شده تا تعریف واحدی در این مورد وجود نداشته باشد، تغییر مفهوم ناسیونالیسم با توجه به تحوّلات تاریخی است.

دایرة‌المعارف بین‌المللی علوم اجتماعی ناسیونالیسم را چنین تعریف كرده است:

« ناسیونالیسم نوعی عقیده سیاسی است كه زمینه یكپارچگی جوامع جدید و مشروعیّت ادّعای آن‌ها برای داشتن اقتدار را فراهم می‌آورد. ناسیونالیسم وفاداری اكثریت مردم را متوجّه یك دولت- ملّت می‌نماید. خواه این دولت- ملّت موجود باشد و خواه این كه به صورت یك خواسته باشد. دولت- ملّت نه تنها به عنوان یك شكل ایده‌ال «طبیعی» یا «عادی» از نظام سیاسی مورد نظر واقع می‌شود، بلكه به عنوان یك چارچوب ضروری برای تمام فعّالیت‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مورد نظر قرار می‌گیرد» (قمری، 1380 : 17).

در كتاب «دانشنامه سیاسی» ناسیونالیسم به صورت ذیل تعریف شده است:

ناسیونالیسم، به عنوان آگاهی گروهی، حس همبستگی و یگانگی پدید می‌آورد كه از اشتراك در عواملی مانند زبان، ارزش‌های اخلاقی، دین، ادبیات، سنّت‌های تاریخی، تاریخ، نمادها و تجربه‌های مشترك سرچشمه می‌گیرد. ناسیونالیسم همچنین احساس مسئولیت در برابر سرنوشت ملّی و وفاداری به ملّت را در بر دارد كه بر دیگر وفاداری‌ها (مانند وفاداری به خانواده) مقدّم است (آشوری، 1370: 320).

و در تعریفی عام‌تر می‌توان «ناسیونالیسم» را به صورت ذیل تعریف كرد:« ناسیونالیسم یعنی وحدت نظر و شركت در مرام و آرزوی گروهی از مردم بر اساس خصایص ملّی و نژادی برای تشكیل یك حكومت واحد و مقتدر» (بیگدلی، آبان1383: 67).

3-1  تاریخچه‌ی ناسیونالیسم

الف- ناسیونالیسم و روند دولت- ملّت‌سازی (دولت مطلقه)

ناسیونالیسم زمانی مفهوم دارد كه تفكّر یا تصوّری از ملّت داشته باشیم. پس باید ابتدا چگونگی شكل‌گیری ملّت و سپس رابطه‌ی آن را با كلمه ناسیونالیسم دریابیم. ملّت یك پدیده‌ی تاریخی سیاسی است یعنی در مرحله‌ای از تاریخ پیدایی انسان در روی زمین و به نیروی انگیزه‌هایی كه بیشتر سیاسی بوده كم‌كم سازمان یافته است. «اصلی‌ترین معنای ملّت كه بیش از هر معنای دیگر این واژه تبلور یافته، معنای سیاسی آن است» (هابزبام، 1382: 30).

ملّت به مفهومی كه امروز ما با آن آشناییم، یعنی ملّت-كشور، واقعیت تازه‌ای است كه در گذشته‌های دور وجود نداشته است بلكه بعدها همگام با رشد بورژوازی اروپا جان می‌گیرد و عنصرهای پدید آورنده آن روشن‌تر و دقیق‌تر می‌شود. پیدایی ملّت‌ها تحت تأثیر انگیزه‌های بی‌شمار در درازی سده‌ها به كندی پدید آمده است. ملّت‌ها با مفهومی كه امروز با آن آشنایی داریم، در عصر جدید شكل می‌گیرند. این روزگار را دوره «تجدید حیات» «رنسانس» می‌نامند و این دوره از آن نظر دوره «تجدید حیات» نامیده شده است كه بازگشتی به اصول قبل از پیدایش مسیحیت است.

عصر جدید، عصر انقلاب فرهنگی است كه حدوداً میان سالهای 1450 و 1520 میلادی روی داده است. هدف اصلی این انقلاب سازگار كردن انسان با دگرگونی‌های محیط است تا بتواند از دست‌آوردهای مادّی و معنوی دنیوی بهره گیرد (ابوالحمد، 1376: 118).

دگرگونی‌های اقتصادی، گسترش بازرگانی، سرنگونی فئودالیسم، پیدایی و گسترش سرمایه‌داری نو، از ره‌آوردهای دیگر عصر جدید است. در زمینه‌ی سیاسی نیز دگرگونی‌هایی رخ می‌دهد. «ماكیاولی» اثر مشهور خود «شهریار» را در 1514 می‌نویسد. او برای نخستین بار سیاست را از دین و اخلاق جدا می‌كند. اثر او «شهریار»‌ فریاد اعتراضی است علیه سلطه‌ی بی‌مرز كلیسا. كشورهایی با ویژگی ملّی در قلمرو حاكمیّت پاپ بنیان می‌گیرند و اعلام این حاكمیّت تنها در برابر كلیسا نیست بلكه هر یك از این كشورها، ملّتی نوخاسته در برابر كشور- ملّت‌های دیگر است و سرسختانه از خواست‌های ملّی ویژه خود پاسداری می‌كند.

كشوری كه بدین ترتیب پدید می‌آید، جانشین سازمان‌های اداری، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فئودالی می‌شود. قلمرو آن گسترده‌تر از قلمرو كم و بیش تنگ جامعه فئودالی است. جنگ‌های سخت در قلمرو منطقه‌ای كه داعیه‌ی كشور شدن دارد میان شاه و فئودال‌ها درمی‌گیرد. شاه به نمایندگی و پاسداری از خواست‌های ملّی، حاكمیّت خود را علیه فئودال‌ها كه معرّف و نماینده حاكمیّت منطقه‌ای و گروهی‌اند برقرار می‌كند.

بورژوازی بازرگان برای شكست فئودال‌ها از شاه پشتیبانی می‌كند؛ زیرا او برای ثروتمند شدن و اندوختن مال بیشتر به صلح و آرامش و مقرّرات حقوقی نیازمند است. از این رو ساختن ارتش ملی برای سركوبی فئودال‌ها و گردنكشان درونی و برقراری نظم و آرامش و راندن تجاوزهای بیرونی، ضروری می‌شود.

با درهم شكستن قدرت اقتصادی فئودالیسم و چگونگی رابطه‌های تولیدی‌اش، كشور تبدیل به واحد اقتصادی همگون می‌شود. پول واحد در درون مرزهای كشور از مظاهر مسلّم این اقتصاد ملّی است. اگر قدرت متمركز جدید، مرزهای اقتصادی فئودال و امتیازهایش را درهم می‌شكند و درهایش را به سوی كالاهای بورژوازی بازرگان باز می‌كند، درهای كشورش سرسختانه به روی كالاهای كشورهای خارجی بسته می‌شود. نتیجه درهم شكستن قدرت‌های فئودال برقراری تمركز شدید سیاسی و اداری است. مظهر این تمركز سلطنت و شاه است، به این ترتیب سلطنت موروثی ساده‌ی شاه تبدیل به سلطنت با قدرت مطلق می‌شود (ابوالحمد، 1376: 121-122).

از آنجایی كه دولت‌های مطلقه در تكامل ناسیونالیسم و ایجاد دولت‌های مدرن و نهایتاً رشد اقتصادی و اجتماعی جوامع نقش به سزایی داشته‌اند، سزاوار تأمل بیشتری می‌باشند.

در اصل نقطه‌ی شروع سرمایه‌داری، شهرهایی بودند كه از قلمرو قدرت سیاسی و فئودالی خارج بودند. نیروهای سرمایه‌داری نوپایی که در شهرها به وجود آمدند به كشف سرزمین‌های جدید و سرازیر كردن طلا به اروپا اقدام كردند. اقدام آنها از پشتیبانی شاهان برخوردار بود، زیرا آن‌ها در این عملیّات، تقویت بنیه‌ی اقتصادی خود را نیز می‌دیدند. بنابراین سرمایه‌داری تجاری مستقل از دولت امّا با حمایت آن به تراكم سرمایه مشغول بود و نقش دولت‌های مطلقه كه قدرت سیاسی را هدف قرار داده بودند، زمینه‌ساز برای رشد اقتصادی بود و این خود مقدّمات استقلال بیشتر حوزه اقتصادی و ورود به عصر امپریالیسم را فراهم می‌ساخت؛ آن چنان كه رشد جامعه مدنی هم از حوزه اقتصادی شروع شد و به تدریج به سایر بخش‌ها سرایت كرد (نقیب‌زاده، 1379: 138).

پیدایش جامعه‌ی مدنی با نظام اقتصادی سرمایه‌داری در ارتباط بود زیرا بورژوازی كه به دنبال افزایش قدرت خود در حوزه اقتصادی در قالب بنگاه‌ها و شركت‌های تجاری- صنعتی و غیره بسر می‌بُرد نیازمند به نهادهای حقوقی، سیاسی و قانونی گردید تا به این وسیله روابط و فعالیّت‌های خود را تنظیم نماید و دولت مطلقه كه برای جلب حمایت بورژوازی ناچار از به عهده گرفتن كار ویژه‌های جدیدی بود پایه‌های افزایش و تمركز قدرت خود را در همكاری با جامعه استوار ساخت.

شاید بتوان اساسی‌ترین كار ویژه دولت‌های مطلقه را تمركز قدرت و ایجاد یك دستگاه دیوان‌سالاری دولتی دانست كه خود مقدمه‌ی شكل‌گیری یك ماشین دولتی از یك سو و غیرشخصی شدن قدرت سیاسی از سوی دیگر به شمار می‌رفت. این فرآیند را كه در نهایت به خلق دولت مدرن انجامید می‌توان به فرآیند دولت سازی تعبیر كرد (نقیب زاده، 1379: 123).

شكاف درونی كلیسا و ظهور مذهب پروتستان باعث اصلاح مذهبی در اروپا شد. این امر سبب شد كه با پیش كشیدن كشمكش‌های مذهبی، اختلافات نژادی و قومی در اروپا به فراموشی سپرده شود و چون پیروان مذهب پروتستان پیوسته مردم را به خواندن انجیل توصیه می‌كردند، انجیل به زبان‌های بومی و محلی ترجمه شد و همین رخدادها به نوبه خود بر گرایش‌های ملّی‌گرایانه ملّت‌ها اثر گذاشت.

مسئله‌ی ملّت سازی به معنای كاهش وجوه اختلاف بین مردمانی كه در سرزمین مورد نظر زندگی می‌كنند و افزایش وجوه اشتراك و ایجاد رابطه و همبستگی بین آن‌ها در بحث توسعه سیاسی جایگاه خاصّی دارد كه دولت‌های مطلقه اروپا در یك برهه زمانی خاص موفّق شدند تا زبان، مذهب و احساسات مشترك ملّی در بین مردم خود بوجود آورند، امّا كشورهای جهان سوّم از این موهبت به دور بوده و هستند، یكپارچگی ملّی زمینه مشروعیت سیاسی را نیز تقویت می‌كند (نقیب‌زاده، 1380: 183).

تحوّل جامعه بورژوازی مراحل متعدّدی را پشت سر گذارده است كه مراحل اولیّه‌ی آن بین سده هفده و هجده بوده است. سرمایه‌های مالی و تجاری انباشت شده به وسیله بورژوازی به دنبال عرصه‌ای جهت تولیدات صنعتی بود و این خود عامل مهمّی برای تغییر مفهوم دولت بود. دیگر، دستورات الهی یا منویات سلاطین و اشراف هدف نبود بلكه هدف تأمین منافع عمومی بود. در چنین جامعه‌ای كه بورژوازی مراحل ابتدائی خود را می‌گذراند متفكر انگلیسی، «توماس هابز»[8] (1588-1675) زندگی می‌كرد او در عصری می‌زیست كه نه تنها جنگهای داخلی- مذهبی، بلكه بازار و رقابت نیز از مشخصات بارز آن به حساب می‌آمد. او به چاره‌جویی می‌پردازد و در جهت اهداف آزادی و رهایی بورژوازی گام برمی‌دارد. او حاكمیّت سیاسی را نتیجه توافق انسان ها و حاصل یك قرارداد اعلام می‌كند: «من به این انسان ها، یا انجمنی از انسان ها قدرت خود را واگذار می‌كنم تا بر من حكومت كنند به شرط آنكه تو نیز چنین حقوقی را از طرف خود به حكومت واگذار كنی» (هابز، 1374: 134). به این ترتیب «هابز» از قراردادی دفاع می‌كند كه سرانجام آن، حاكمیّت مطلق شاهان است. او در عقاید خود حاكمیّت سیاسی را مخلوق خرد انسان اعلام می‌كند. نظریه‌ی قرارداد هابز در بطن رشد جامعه بورژوازی انگلستان، در بطن یك انقلاب، شكل گرفت.

انقلاب 1648و1789 پیروزی طبقه خاصّی از جامعه بر نظام سیاسی قدیم نبود، بلكه بیانگر یك نظام سیاسی برای جامعه نوین اروپا بود. بورژوازی پیروز شد، ولی پیروزی بورژوازی بر فئودالیته، پیروزی ملّی‌گرایی بر افكار محدود محلی، رقابت با ضعف پیشه‌وران، تقسیم حق ارشدی، پیروزی حاكمیّت مالكان زمین بر فرمانروایی مالكان به وسیله زمین، پیروزی روشنگری بر خرافات ... پیروزی حقوقِ بورژوازی بر امتیازات قرون وسطایی بودند (روریش، 1376: 260-261).

فرآیند ملّت‌سازی در اروپا و آمریكای شمالی، حاصل از بین رفتن تدریجی روش‌های سنتی زندگی و معاش بوده است و نه پدیده‌ای تحمیلی از بیرون، بلكه پس از سده‌ها آزمون و خطا به یك «خرد جمعی» رسیده‌اند.

ب- ناسیونالیسم و جامعه مدنی

آنچه گذشتن از این مسیر را امكان‌پذیر می‌كرد، وجود جامعه مدنی در غرب بود كه تعریفی فراتر از گروه‌ها و نهادهای غیردولتی دارد. هرچند نخستین نمود جامعه مدنی، گروه ها و نهادهای غیردولتی هستند، ولی شالوده‌های جامعه مدنی در غرب به این پدیده‌ها پایان نمی‌یافتند بلكه جامعه مدنی با داشتن ریشه تاریخی، نهادی جدا از دولت و برخوردار از قدرت سیاسی در برابر دولت بود كه سبب می‌شد قدرت در جامعه متمركز نباشد و حتّی اقتدار عالی دولت نیز در نهایت بر تعاریف مدنی استوار باشد. برای نمونه «اندرسون»[9] در بررسی فرآیند ملّت‌سازی در اروپا به اهمیّت نهاد حقوقِ مالكیّت كه بر پایه آن جدایی آشكار حقوق عمومی سلطان و حقوق خصوصی مالكیّت انجام گرفته و همچنین وجود ساختارهای گوناگون، روابط نمایندگی و تشكّل های میانی اشاره می‌كند كه به ملّت های اروپای غربی اجازه داده با حفظ نهادهای سیاسی (پارلمان، تمدید امتیازات ملّی و پولی سلطان و ...) كه تا اندازه‌ای می‌توانسته‌اند قدرت مراجع مركزی را محدود و مهار كنند، عصر ساخت ملّی و دولت مطلقه را پشت سر گذرانند (بدیع، 1370: 153).

البتّه تشكیل «كشور- ملّت» و پیدایی سلطنت مطلقه در همه جا یكسان نبوده، این دگرگونی در پاره‌ای از كشورها تندتر و در برخی كشورهای دیگر كندتر بوده است؛ هرچند به دنبال قرارداد صلح «وستفالیا» پس از پایان جنگ‌های سی ساله بین پروتستان‌ها و كاتولیك‌ها در سال 1648 تعداد زیادی كشورهای سلطنتی به وجود ‌آمدند، این دگرگونی در فرانسه تندتر و زودتر از دیگر كشورها بود و همین امر زمینه را برای پیشرفت بعدی ملّی‌گرایی قرن نوزدهم و تحت تأثیر این انقلاب هموار ساخت.

اندیشه‌های متفكّرانی چون «منتسكیو»[10]، «ژان ژاك روسو»[11] و «جان لاك»[12] كه در انقلاب فرانسه مطرح شدند، در مبانی حكومت تغییر و جابه‌جایی ایجاد كرد و «ملّت» را مبنا و پایه حكومت قرار داد.

پ- ناسیونالیسم و انقلاب كبیر فرانسه

با انقلاب كبیر فرانسه (1789)، دوران معاصر آغاز ‌شد. انقلاب كبیر فرانسه و پی‌آمدهای آن در چهارچوب مرزهای فرانسه نماند. این انقلاب كه برای برقراری و گسترش آزادی، دموكراسی و از میان بردن امتیازهای اشراف و كلیسا در فرانسه درگرفت و شعار اصلی آن برابری، برادری و آزادی برای همه افراد بود، از مرزهای خود فراتر رفته و زمینه‌ساز پیدایش كشورهای تازه‌ای در عرصه اروپا گردید. ظهور ناپلئون بناپارت در عرصه سیاسی فرانسه بعد از انقلاب، بر گسترش ملّی‌گرایی به خصوص در اروپا تأثیری قاطع داشت. جنگ های ناپلئون كه ظاهراً جهت صدور «انقلاب» و «آزادی» و «دموكراسی» بود ولی در اصل با نیّت سلطه‌جویی و برتری بر سایر ملّت ها صورت گرفت، باعث پیدایش نهضت‌های ملّی در سایر نقاط اروپا شد؛ زیرا بسیاری از كشورهای اروپایی از قبیل انگلیسی‌ها، پروسی‌ها و ایتالیایی‌ها و تعدادی دیگر كه فكر می‌كردند از خارج تهدید می‌شوند برای مبارزه با این دشمن خارجی «وحدت ملّی» را هدف قرار دادند. به طور كلی انقلاب فرانسه و در ادامه جنگ های ناپلئون، باعث پیدایش امواج احساسات ملّی‌گرایی در سراسر قرن نوزدهم شد. وحدت آلمان و ایتالیا در واقع نمونه‌های روشنی از غلبه افكار «ملّی‌گرایی» در آن كشورهاست.

با انقلاب كبیر فرانسه دوره‌ای پایان ‌یافت و زمان تازه‌ای آغاز شد كه اصول و مفهوم‌های تازه‌ای به همراه داشت. مهم‌ترین این اصول اعلام آزادی و برابری همه مردم بود. امكان تحقّق این آزادی و برابری تنها با قوانینی بود كه به وسیله اراده‌ی عمومی تدوین‌ می شد. رهبران انقلاب عمیقاً تحت تأثیر نوشته‌ها و افكار منتسكیو و ژان‌ژاك روسو قرار داشتند. «روح‌القوانین» منتسكیو و «قرارداد اجتماعی» را همه ی رهبران و اغلب مردم خوانده‌بودند و همگان چنین می‌پنداشتند كه با وضع قانون و حكومت آن، تمام بی‌عدالتی‌ها ریشه‌كن خواهد شد، قانونی كه ریشه ی آن در اراده‌ی عمومی باشد. مادّه 3 «اعلامیّه حقوق بشر و شهروند 1789»، اعلام داشت: «تمام حاكمیّت ناشی از ملّت است...» (ابوالحمد، 1376: 126-127).

مفهوم ملّت در طی زمان و در سرزمین‌های مختلف بیش از پیش تبدیل به یك مفهوم انتزاعی و گنگ ‌گردید. بی‌تردید در تمام طول قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم «اعلامیّه حقوق بشر و شهروند» 1789 فرانسه بیش از هر نوشته سیاسی دیگری مورد تأیید و تحسین ملّت‌ها و قوم‌های مختلف قرار گرفته است؛ تنها به این علّت كه این اعلامیّه بدون در نظر گرفتن زمان و مكان نوشته شده و همین حالت عام و كلّی آن، سبب گردیده است كه همه مردم و اقوام خواهان آزادی و برابری، بدان استناد نمایند هر چند دارندگان قدرت نیز آن را به سود خود تفسیر و تعبیر كنند.

بدین گونه انقلاب فرانسه رسماً آغازگر حكومت‌های ملّی شد و مهم‌تر از همه حق اعتراض را برای ملّت به رسمیّت شناخت كه هرگاه افراد ملّتی از حكام و زمامداران سیاسی خود ناراضی باشند، حق دارند آنان را عزل نموده، زمام امور را به دست كسانی بسپارند كه بر اساس منافع جامعه حكومت می‌كنند. به عبارت دیگر انقلاب فرانسه جای «حق» و «تكلیف» را عوض كرد. اگر در گذشته و تا قبل از آن حكومت محق و مردم مكلّف بودند، از این به بعد ملت محق و حكومت مكلّف می‌گردد (اكبرزاده، 1380: 83-84).

نظام سیاسی كه بورژوازی با درهم شكستن فئودالیسم جانشین آن می‌سازد، «دموكراسی سیاسی» است و تحقّق آن از راه استقرار مجالس مقننّه است كه اعضای آن از طرف ملّت تعیین می‌شوند. یعنی به این ترتیب حاكمیّت سیاسی باید ناشی از ملّت باشد. به زبان دیگر جمله‌ی معروف «تمام قوا ناشی از ملّت است» كه امروز در قوانین اساسی همه كشورها دیده می‌شود، بیان دگرگونی سیاسی این دوره است. دگرگونی سیاسی تنها در وجود مجالس مقننّه و قوانین اساسی خلاصه نمی‌شود، بلكه همراه با رشد بورژوازی برای انجام انتخابات، حزب‌ها و گروه‌های سیاسی نیز پدید آمده و گسترش می‌یابند. همچنین سندیكا و انجمن‌ها و جمعیّت‌های گوناگون كه كانون‌هایی‌ هستند برای تضمین آزادی‌های سیاسی، عمومی و فردی، شكل می‌گیرند و نیرومند می‌شوند. به این ترتیب یك برداشت دموكراتیك از مفهوم «ملّت» در انقلاب فرانسه رخ می‌نماید كه بعدها به نام دموكراسی تغییر نام می‌دهد. انقلاب فرانسه همچنین خاستگاه مفاهیمی مانند اومانیسم و لیبرالیسم می‌شود.

ت-  تأثیر آمریكا و آلمان در روند ملّی‌گرایی و ناسیونالیسم

هم زمان با این تحوّلات در فرانسه، جریانات مشابهی در قارّه‌ی آمریكا در حال شكل‌گیری بود، مهاجران ساكن قارّه‌ی آمریكا كه زبان و نژادی همانند استعمارگرانی داشتند كه می‌خواستند این قارّه را همچنان تحت سلطه ی خود باقی نگه دارند، دیگر زیر بار حاكمیّت مراكز استعمارگر نمی‌رفتند و در پی آن بودند تا به حقوق سیاسی خود عینیّت بخشند و جامعه‌ای مستقل و خودگردان تشكیل دهند. این برداشتی سیاسی از مفهوم «ملّت» بود كه در قارّه ی آمریكا رخ داد و بعدها در آلمان ضلع سوّم این مثلث نیز ترسیم شد. این ضلع سوّم عبارت بود از نظریه (فوولک)[13] یا «مردم» كه برگرفته از مكتب رمانتیك آلمان بود. این نظریه بیانگر جامعه‌ای است كه به طور عمده حول محور تاریخ، سنّت و فرهنگ استوار شده است نه هویّت سیاسی. صاحبان این نظریه كه متفكّرانی به نام «هردر»[14] و «فیخته»[15]  بودند، عقیده داشتند كه بشریّت به ملل مختلفی تقسیم‌بندی شده است كه می‌توان از طریق تحقیق و مطالعه به وجود وجه تمایز آن ها پی برد. این سه روند مختلف، دست به دست هم داد و در اوایل قرن نوزدهم منجر به پیدایش دكترینی سیاسی شد كه امروز به نام ملّی‌گرایی خوانده می‌شود (هالیدی، 1379: 28-29).

ث- ناسیونالیسم و دولت مدرن

پیدایش دولت ملّی یا دولت مدرن كه در نتیجه دگرگونی در ماهیّت دولت مطلقه است ناشی از فرآیند طبیعی رشد و تكوین ملّت است. ملّت این پدیده تاریخی سیاسی به مفهوم تازه آن در مرحله‌ای از تاریخ- كم و بیش همراه با رشد بورژوازی صنعتی- نخستین بار در اروپا پدید آمده است و دولت به عنوان پاسدار و مدافع خواست‌های ملّی كه متّكی به قوانین و عرف می‌باشد، حاصل تشكیل و سازماندهی ملّت است و این امر ناشی از شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی خاص غرب می‌باشد؛ در حالی كه در كشورهای تحت سلطه‌ی قدرت‌های استعماری، از این مراحل دگرگونی تاریخی عقب مانده‌اند و عناصر ایجاد كننده ملّت در آن ها ریشه نگرفته است.

دولت مدرن برخلاف دولت شهرهای یونان، دیگر مستقیماً با كل جامعه در همه سطوح آن در ارتباط نیست. مناصب خاصّی كه عامل مسئولیت‌ها و استعدادهای سیاسی هستند، دیگر به تناسب ثروت، درجه اعتبار یا موقعیّت مذهبی مستقیماً به كسی واگذار نمی‌شوند. هزینه‌ی فعالیّت‌ها دایماً گسترش می ‌یابد و خرج دولت از خزانه‌ی معیّنی پرداخت می‌شود. این خزانه مرتّباً از طریق مالیات ‌بندی بر درآمد و هزینه‌ی شهروندان، بازسازی و ترمیم می‌شود، دیگر از شهروندان اعانه نمی‌گیرند، پست و منصبی به آن ها فروخته نمی‌شود، و روی ثروت شخصی آن ها حساب نمی‌شود. دولت چارچوب‌های لازم را پدید می‌آورد تا شهروندان طبق آن، منافع فوق‌العاده متنوّع خصوصی خودشان را تعقیب كنند. رابطه تمام عیار دولت با مردمانش، آهنگی مشخص و جهان شمول دارد. قانون، تنها زبانی است كه دولت عمدتاً با آن شهروندانش را مورد خطاب قرار می‌دهد. فرامین به گونه‌ای نمونه كلّی هستند و شرایط فردی افراد را به حساب نمی‌آورند مگر شرایطی را كه خود قانون، مقتضی بداند (پوچی، 1377: 156-157).

دولت مدرن همچنین رسالت همگونی ملّی را كه دولت مطلقه شروع نموده است به انجام می‌رساند و با ایجاد هویّتی مشترك برای هدف های بزرگی مانند «توسعه» تلاش می‌نماید. گذار از خرده فرهنگ‌های سنّتی اجتماعی، به سوی یك هدف یكپارچه سرانجام در قالب دولت – ملّت نمود می‌یابد و این به معنای پیدایش خرد جمعی در یك جامعه است كه ضامن پیشرفت آن می‌باشد.

دولت‌های مدرن به كمال رسیده، ذاتاً وحدت‌گرا هستند. از خصایص ذاتی دولت قرن نوزدهم، نخست وحدت قلمرو ارضی دولت است كه باید تا سرحدّ امكان در چنان مرزهای جغرافیایی محصور گردد كه از لحاظ نظامی قابل دفاع باشد. ارز واحد و نظام مالی واحدی دارند. عموماً یك زبان واحد «ملّی» دارند. این زبان منحصر به فرد ملّی، غالباً به گونه‌ای مصنوعی بر انواع دیگر زبان‌ها و لهجه‌های محلّی تحمیل می‌شود، این تحمیل گاه با خشونت انجام می‌گیرد امّا بیشتر به آهستگی و با ریشه‌كنی لهجه‌ها و توسعه تعلیمات عمومی بر اساس زبان ملّی عملی می‌شود. علاوه بر این ایجاد یك نهضت سواد آموزی بر اساس یك زبان ملّی و بالاخره نظام واحد حقوقی است كه به دولت امكان می‌دهد قدرت خود را در نواحی دور از مركز، اعمال كند (پوچی، 1377: 151).

ج- ناسیونالیسم و استعمار

انقلاب كبیر فرانسه، افكار ناسیونالیستی را به تمام اروپا و از آنجا به نقاط دیگر دنیا گسترش می‌دهد ولی ناسیونالیسم غیراروپایی به غیر از آمریكای شمالی كه در واقع دنباله‌ی اروپاست و تا حدودی ژاپن، ناسیونالیسم دیررس است؛ یعنی ناسیونالیسمی است كه در جریان نبرد با استعمار و امپریالیسم اروپایی شكل می‌گیرد. ناسیونالیسم اروپایی كه همراه با بورژوازی قدرت می‌گیرد به سرعت تغییر ماهیّت می‌دهد و به امپریالیسم (جهان‌گشایی و استعمارگرانه) تبدیل می‌شود. بورژوازی صنعتی كه توانسته است مرزهای فئودالیسم را درهم شكند، دیگر به مرزهای ملّی خود قانع نیست و برای تولید و فروش تولیدات كارخانه‌های خود نیاز به بازارهای بیشتر و مواد خام اولیّه دارد و به جهان‌گشایی دست می‌زند. در آغاز سده‌ی بیستم، اغلب کشورهای آسیایی، آفریقایی، آمریکای لاتین، و استرالیا، استقلال خود را از دست می دهند و زیر سلطه‌ی استعمار كشورهای صنعتی اروپای غربی قرار می‌گیرند. ناسیونالیسم بورژوازی كه مبدّل به امپریالیسم شده است توسط ابزارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی خود كشورهای مستعمره را بیش از پیش به عقب‌ماندگی و استبداد می‌كشاند هر چند كه خود این كشورها زمینه مساعدی برای بروز استبداد دارند. هر اندازه سرمایه‌داری بتواند نظام اقتصادی و سیاسی‌اش را محكم‌تر كند؛ تحسین روشنفكران و برگزیدگان كشورهای عقب‌مانده را بیشتر برمی‌انگیزد و برای آن‌ها سرمشق و نمونه مطلوبی می‌گردد تا كشور خود را به تقلید از این نمونه‌ها از عقب‌ماندگی و استبداد برهانند.

یكی از وظایف و هدف‌های مهّم و فوری دولت‌ها در كشورهای تازه به استقلال رسیده ساختن ملّت است و برای تحقّق این هدف دولت‌ها باید فرهنگ، زبان، اقتصاد و آداب و رسوم قبیله‌ای و محلّی را كه دست و پا گیرند، به وسیله فرهنگ، زبان اقتصاد و قوانین ملّی جایگزین كنند یعنی همان راه و روشی كه بورژوازی در اروپا علیه فئودالیسم بكار بست تا یك دولت ملّی پدید آورد (ابوالحمد، 1376: 132).

در اغلب كشورهای در حال توسعه كه بیشتر آن‌ها در گذشته مستعمره بوده‌اند و تازه به استقلال رسیده‌اند، «كشور- دولت» پیش از تشكیل اركان ملّیت ایجاد شده است. در این كشورها تضّادهای محلّی، قومی و فرهنگی هنوز بسیار نیرومند است و به علّت وجود همین تضادها، احساس وابستگی به گروه های كوچك قوی‌تر است تا احساس پیوند به اجتماع بزرگ كشور- ملت.

پس از پایان جنگ جهانی دوم (1945) سرزمین‌های مستعمره برای رسیدن به حاكمیّت ملّی و تشكیل «كشور- ملّت» و رهایی خود از سلطه‌ی استعمارگران به پیكار دست زدند. بیشتر سرزمین‌های مستعمره در سال های 1945 تا 1970 ، دست كم به استقلال سیاسی رسیدند. ولی به این علّت كه این كشورها مدّت‌ها زیر یوغ استعمار بودند، پایه‌های تشكیل دهنده ملّت گسترش لازم را نیافت. كشورهای استعمارگر با تقسیم این سرزمین‌ها و ترسیم مرزهای ساختگی از گروه‌های انسانی ناهمگون، موقعیّت تشكیل ملّت را دشوارتر ساختند. لذا این كشورها با دشواری‌های فراوانی روبرو شدند (ابوالحمد، 1376: 138).

«این دولت‌های جدید (اواخر قرن بیستم) آفریده‌ی نیروهای نظامی بومی نیستند بلكه، برعكس، مخلوق تشكیلات استعماری‌اند» (سایق، بی‌تا: 106).

به این ترتیب در طیّ دو سده‌ی گذشته ناسیونالیسم اشكال مختلف امپریالیستی، ضداستعماری، كمونیستی و فاشیستی آلمانی و ایتالیایی و غیره به خود گرفته و اثرات شگرف مثبت و یا منفی در پهنه‌ی گیتی از خود بر جای گذاشته است.

باید توجّه داشت كه ناسیونالیسم صورتی است از سیاست های واكنشی در برابر استعمار، آن هم در جوامعی كه ساختار اجتماعی و سیاسی آنان بر اثر دگرگونی های ناشی از حضور استعمار خارجی دچار از هم پاشیدگی شده است. ملیّت‌گرایی می‌تواند جهات سیاسی متفاوت و متعدّدی مانند دموكراسی، فاشیسم، و یا كمونیسم، اختیار كند (آبركرامبی و دیگران، 1376: 252).

3-2   انواع ناسیونالیسم

الف- ناسیونالیسم لیبرال

ملّی گرایی لیبرالیستی قدیمی‌ترین شكل ملّی گرایی است. قدمت آن به انقلاب فرانسه می‌رسد و مظهر بسیاری از ارزش‌های آن انقلاب است. بسیاری از رهبران استعمار ستیز در قرن بیستم، از افكار لیبرالیستی الهام گرفتند.

شكل‌گیری آشكار عقاید ملّی گرایی توسط ژان‌ژاك روسو در دفاع از حاكمیّت مردم- كه به ویژه در مفهوم «اراده‌ی عمومی» بیان شد- صورت گرفت. همزمان با ادامه‌ی قرن نوزدهم، آرزو برای حكومت مردم بر خود، به تدریج با اصول لیبرالیستی درآمیخت؛ به طوری كه از نظر بسیاری  از انقلابیّون در اواسط قرن نوزدهم، لیبرالیسم و ملّی‌گرایی عملاً از یكدیگر قابل تشخیص نبودند.

لیبرالیسم بر مبنای دفاع از آزادی فرد پی‌ریزی شد و به طور سنّتی در قالب حقوق (افراد) بیان گردید. ملّی‌گرایان باور داشتند كه ملّت‌ها موجودیّت‌های مستقلّی می‌باشند كه سزاوار آزادی‌اند و نیز صاحب حقوقی و به ویژه حق تعیین سرنوشت خویش‌اند. از این رو، ملّی‌گرایی لیبرالیستی یك نیروی رهایی بخش از دو جهت است: نخست با تمامی شكل‌های سلطه و ظلم بیگانه، خواه توسط امپراطوری‌های چند ملیّتی و خواه به وسیله قدرت های استعماری، می‌ستیزد و دوّم آنکه مدافع آرمان حكومت مردم بر خویش است كه عملاً در یك باور مشروطه‌خواهی و حكومت نمایندگی بازتاب می یابد . افزون بر این ملّی‌گرایان لیبرال باور دارند كه ملّت ها نیز همچون افراد برابرند، دست كم از این لحاظ كه به یك اندازه سزاوار بهره‌مندی از حق تعیین سرنوشت خویش‌اند (هی وود، 1379: 298).

ب- ناسیونالیسم محافظه‌كار

ملّی گرایی محافظه‌كار، گرایش به آن دارد كه در «ملّت-دولت» های پابرجا رشد یابد، نه در ملّت-دولت هایی كه در فرآیند سازندگی ملّت قرار دارند. محافظه‌كاران توجّه كمتری به ملّی‌گرایی اصولی مربوط به حق ملّت ها برای تعیین سرنوشت خویش در سطح جهانی كرده و توجه بیشتر به وعده انسجام اجتماعی و نظم عمومی كه در عاطفه میهن دوستی ملّی متظاهر است، نشان می‌دهند. تصوّر می‌شود كه افراد بشر، موجوداتی با نقاط ضعف و ناقص می‌باشند كه معنای وجودی و امنیّت خود را در درون یك اجتماع ملّی می‌یابند. از این رو هدف اصلی ملّی گرایی محافظه كار همانا حفظ وحدت ملّی از راه تقویت وفاداری میهن دوستانه و بالیدن به كشور خود به ویژه در رویارویی با فكر نفاق برانگیز همبستگی طبقاتی است كه توسط سوسیالیست ها مؤعظه می‌شود. در واقع، با گنجانیدن طبقه كارگر در ملّت، محافظه‌كاران غالباً ملّی‌گرایی را به عنوان پادزهری برای انقلاب اجتماعی به شمار آورده‌اند. ماهیّت محافظه‌كارانه ملّی‌گرایی، از طریق توسّل به سنّت و تاریخ حفظ می‌شود. بدین‌سان ملّی‌گرایی به صورت دفاع از نهادهای سنّتی و یك شیوه سنّتی زندگی در می‌آید. ملّی‌گرایی محافظه‌كار اساساً حسرت گذشته را می‌خورد و گذشته‌نگر است. ملّی‌گرایی محافظه‌كار می‌تواند با پافشاری بر حفظ خلوص فرهنگی و سنّت‌ها به تفكّرات نژادپرستانه و بیگانه هراسی، قوّت بخشیده و یا دست كم آن را مشروع جلوه دهد (هی وود، 1379: 300-304).

پ- ناسیونالیسم توسعه‌طلب

در بسیاری از كشورها، نقش مسلّط ملّی‌گرایی در قالب پرخاشگری و نظامیگری و كاملاً برخلاف باور اصولی و حق ملّیت‌ها در تعیین سرنوشتشان می‌باشد و همچنین این باور وجود دارد كه برخی ملّت‌ها دارای ویژگی‌ها یا صفاتی هستند كه آنان را بر دیگران برتر می‌سازد. یك چنین عقایدی به وضوح در امپریالیسم اروپایی مشهود بود و این امپریالیسم با یك ایدئولوژی برتری نژادی و فرهنگی توجیه می‌شد مانند شووینیسم[16] ملّی در روسیه و آلمان كه به صورت پان اسلاویسم و ملّی‌گرایی سنتی آلمان بروز كرد. شووینیسم ملّی، ناشی از یك احساس قوی و حتّی جنون‌آمیز اشتیاق به ملّی‌گرایی است. فرد به عنوان یك موجود مستقل و عاقل، در اثر یك موج عاطفی میهن‌دوستانه، كاملاً حذف شده و در گرایش به پرخاشگری، توسعه‌طلبی و جنگ ظهور می‌كند. یك چنین ملّی‌گرایی ستیزه‌جویی غالباً همراه با نظامیگری است. شكوه نظامی و تسخیر سرزمین‌ها شواهد غایی عظمت ملّی بوده و قادرند احساسات حاد تعهد ملّی‌گرایانه را پدید آورند (هی وود، 1379: 303-307).

ت- ناسیونالیسم ضداستعماری

درست است كه ملّی‌گرایی در اروپا به وجود آمد، اما اكنون به بركت امپریالیسم، به صورت یك پدیده جهانی درآمده است. تجربه سلطه استعماری، سبب ایجاد یك حس استقلال ملّی و آرزوی «نجات ملّی» در میان ملل آسیا و آفریقا شد و موجب پیدایش شكل جدیدی از ناسیونالیسم با مفهوم استعمارستیزی گردید. در طول قرن بیستم، جغرافیای سیاسی بسیاری از نقاط جهان در اثر گرایش به استعمارستیزی، متحوّل شد. در فاصله بین دو جنگ جهانی 1939-1919 جنبش‌های استقلال طلب، تهدیدی فزاینده را متوجّه امپراطوری‌های بریتانیای كبیر و فرانسه كردند. فروپاشی نهایی امپراطوری‌های اروپایی، پس از پایان جنگ جهانی دوّم صورت گرفت. مبارزات ملّی‌گرایی در آسیای جنوب شرقی الهام بخش جنبش‌های مشابه در آفریقا بود و جنبش‌های آزادی‌بخش آفریقایی به ناگه سربرآوردند.

استعمارستیزی بیانگر آرزوی «نجات ملّی» هم به لحاظ سیاسی و هم از حیث شرایط اقتصادی بود و همین موضوع تأثیر خود را بر شكل ملّی‌گرایی اعمال شده در كشورهای در حال رشد باقی گذارده است. چون استعمارستیزی در حكم طغیانی علیه قدرت و نفوذ غرب بوده است، از این رو همواره كوشیده است تا موجودیّت خود را به زبان ضداستعماری و ضدغربی بیان كند. دوره پسااستعماری، شكل های كاملاً مختلفی از ملّی‌گرایی را عرضه كرده كه وجه اشتراك آن ها، بیشتر به صورت ردّ عقاید و فرهنگ غرب بوده است یا بی نیاز بودن از آن ها. اگر غرب به عنوان منبع ظلم و بهره‌كشی به شمار می‌آید ملّی‌گرایی پسااستعماری بایستی جویای یك صدای غرب‌ستیزی باشد نه صرفاً یك صدای غیر غربی و این امر تا حدودی، واكنشی است به سلطه‌ی فرهنگی و قدرت اقتصادی غرب به ویژه ایالت متحدّه در بسیاری از كشورهای در حال رشد (هی وود، 1379: 311-307).

ث- ناسیونالیسم باستان‌گرا

شاید بتوان اوّلین پدیده ناسیونالیستی در قالب باستان گرایی را به رنسانس نسبت داد، كه در این دوره متون ادبیّات یونان باستان در عصر جدید با مفاهیم تازه‌ای به كار گرفته شد و روشنفكران ایتالیایی نیز در احیای خصوصیّات تاریخ باستان روم كه مبتنی بر وفاداری خاصّ افراد نسبت به دولت متبوع آن ها بود به تلاش پرداختند. از طرف دیگر چون هدف این ناسیونالیسم نه تنها ایجاد حكومت‌های ملّی بلكه متضمن عقیده به برتری ملّی و كسب تفوق و سیادت ملّی بر سایر ملّت ها نیز می‌باشد، بنابراین انقلاب فرانسه باعث شد كه مردم این كشور برای زنده كردن عظمت و جلال گذشته خود به پای خیزند.

جنبش فكری در فرانسه باعث پیدایش نهضت‌های ملّی آلمان و توسعه ناسیونالیسم این كشور گردید؛ زیرا مردم آلمان مجبور بودند برای مقابله با روح تفوق طلبی فرانسوی‌ها با یكدیگر متّحد شوند. آنچه كه احساسات مردم یك كشور را در بازگشت به گذشته پرشكوه و جلال خود ترغیب می‌نمود، علایق سركوب شده‌ای بود كه توسط هیأت حاكمه یا دشمنان خارجی به آنان تحمیل گردانیده بود (محمودنژاد، دی و بهمن 1369: 18-20).


این متن فقط قسمتی از ناســیونالیسـم  می باشد

جهت دریافت کل متن ، لطفا آن را خریداری نمایید

قیمت فایل فقط 7,900 تومان

خرید

برچسب ها : ناســیونالیسـم , قدرت نهادینه , معنای ملّت , دانلود ناســیونالیسـم

نظرات کاربران در مورد این کالا
تا کنون هیچ نظری درباره این کالا ثبت نگردیده است.
ارسال نظر